دلتنگی...
سلام بعد از مدتها دلم برای وبلاگم تنگ شده بود
اومدم تا بنویسم خاطراتت رو.
دیروز داشتم فکر می کردم به اینکه دختر نازم بزرگ شده و مدرسه میره.به اینکه هم سن و سالاش وبلاگ فیس بوک دارن.پیش خودم گفتم نکنه که ثنا هم دوست داشته باشه و خدایی نکرده حسرت بخوره که چرا پدر و مادرم برای من این کارو نکردن تا خاطراتم رو برم و بخونم.
راستیتش بی خیال وبلاگ شده بودم اما وقتی دید بیشتر مامانا برای بچه هاشون وبلاگ درست کردن و از خاطرات بارداری و سختی هاش و از بدنیا اوردن بچه هاشون و مشکلات و خوشی هاش گفتن یک آن گفتم من هم باید ادامه بدم تا روزی که دختر بتونه خودش بخونه و بنویسه و خودش ادامه بده.با خوندن خاطراتش شاد بشه.
امیدوارم بتونم این کار رو انجام بدم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی